مهدی از همان بچگی، همراه مادربزرگش به مسجد می رفت. ۷ ساله بود که مکبر مسجد شهرک توحید شد. به همین واسطه بود که به خواندن قرآن علاقه پیدا کرد تا جایی که پدرم یک جلد قرآن از محل کارش هدیه گرفته بود و مهدی که کلاس سوم ابتدایی بود، از مادربزرگش خواست که قرآن را به او بدهد. یکبار هم سال ۷۵ زمانی که پدر و مادرم از سفر حج برگشتند، برای مهدی یک هلیکوپتر سوغات آوردند اما او از مادرم خواست جای این سوغات قرآنی که از مکه آوردند را به او بدهند. به کلاس زبان نمیروم اغلب لباس مشکی می پوشید و می گفت تا قیام قیامت، عزادار حضرت زهرا س و فرزندانش هستیم. تابستان یکی از سال های کودکی اش بود که تصمیم گرفتم برای گذراندن ایام فراغت، او را در کلاس زبان و شنا ثبت نام کنم، اما گفت به کلاس زبان نمی روم و به کلاس قرآن و شنا رفت. همیشه در شنا و قرآن، اول بود