شبي از مزار آقامصطفي برميگشتيم. گفت: سعيده برايت چيزهايي نوشتهام اگر بخواني دلت ميخواهد تو هم شهيد شوي. شوخي كردم مگر زن هم سوريه ميبرند؟ گفت: هنگام ظهورِ آقا، مردان و زنان در اين راه سبقت ميگيرند. قبل از اعزامش به بهشت رضوان رفتيم. سجاد اشاره به قبر خالی كنار مزار مصطفي كرد و گفت: اين قبر آنقدر خالی ميماند تا من برگردم و بنرهاي مصطفي پايين نميآيد تا بنرهاي من بالا برود. يك شب سجاد در خواب، تب شديدي كرده بود و اشك ميريخت. ميگفت: من نبودم شما مصطفي را برديد الان هستم و نميگذارم رفقايم را ببريد. در روز عمليات در 30 آذر94 با اميرحسين بود كه او مجروح و خودش شهيد شد!