در عملیات والفجر 8 وقتی اسدا... به شهادت رسید، ما چند تا از دوستان تصمیم گرفتیم به مشهد برویم و خبر شهادتش را به خانواده اش برسانیم، من و چند نفر از دوستان به روستای قرقی رفتیم و خدمت خانواده ایشان رسیدیم. مادرش به گرمی از ما پذیرایی کرد، و ما کم کم خودمان را آماده می کردیم که موضوع را به مادرش بگوییم. ولی قبل از اینکه ما چیزی بگوییم، مادرش گفت: من همه چیز را می دانم، شما نمی خواهید چیزی بگویید. گفتیم شما از کجا می دانید. گفت خواب دیده ام و خودم را برای پذیرایی آماده کرده ام و ما همه شگفت زده شدیم از اینکه مادری پسرش شهید شده و او آنگونه با آرامش روحی و مطمئن از ما پذیرایی می کند که گویی می خواهد پسرش را داماد کند.
راوی: علی اصغر طالحی