و خيال...
تصورم اين بود که در سايه حکومت قانوني هيچ کار غير قانوني آن هم از جانب عساکر(سربازان) بيگانه صورت نخواهد گرفت. وقتي ديدم در کفشکن مهمانخانه مسجد، عساکر مسلح آمريکايي با وحشيگري ميله(لوله)هاي تفنگ را به سوي ما نشانه گرفتهاند هيچ احساس خطر نکردم اما تعجب کردم که يعني چه؟! آيا اين عساکر آمريکايي است يا من خيالاتي شدهام؟ فردي که لباس نظامي داشت و با اسلحهاش ما را نشانه گرفته بود با صداي بلند به انگليسي داد زد که هيچ کس از جايش تکان نخورد ور نه کشته خواهد شد. ترجمان(مترجم) با صداي بلند نعرهمانند آن را ترجمه کرد. بعد از آن فقط صداي ترجمان را شنيدم که گفت داکتر سيدعلي شاه کيست؟ با تعجب از عملشان گفتم من هستم. گفتند با شما کار داريم.
حکومت جنگل
چشمها و صورتم را با پتوي خودم محکم بستند. آن وقت يقين کردم که در افغانستان از قانون خبري نيست و حکومت جنگل است. از اقتدار ملي، حاکميت دولت مرکزي و مردمسالاري فقط اسمش براي افغانها رسيده است. سرباز خشني با چند سرباز ديگر با نعره و وحشيگري به سويم هجوم آورده از پشت سر لگد محکمي بين دو کتفم زدند. با صورت به زمين خوردم و خون از دهان و بينيام جاري شد. ديگران هم تا توانستد با لگدشان زدند و بعد که خسته شدند، دو نفر بالاي پاهايم و دو نفر هم بالاي پشتم نشستند. من بهصورت روي زمين بودم و آنها پاهايم را با دستانم به هم بسته بودند و هي ميکشيدند.
اينجا خاک امريکاست...
هنگام ورود در زندان بگرام، زنجير و زولانه(دستبند) را از پاهايم گشودند. سربازي با قيچي لباسهايم را پاره کرد. در وسط سه سرباز وحشي برهنه ايستادهام نگهداشتند. چندين سرباز زن و مرد با مترجم در کنارم بودند. شايد از تحقير و تماشاي ما لذت ميبردند. فردي که روبهروي من بود با فرياد و با چشمان از حدقه درآمده به من نگاه ميکرد. ترجمان هم با همان حالت گپهاي(صحبتهاي) او را ترجمه ميکرد که: فقط به چشمان من نگاه کن و خوب گوش بده. بعد داد زد خوب بشنو اين جا خانه ما و خاک آمريکا است. در خانه و خاک ما حرف ما قانون است و بايد از آن اطاعت کني!! اگر تخطي کني جزا خواهي ديد، فهميدي؟! گفتم بلي. باز هم داد زد که:" از حالا اسمت سيد محمد علي شاه نيست. اسمت سيکس. ناين.فايف است. فهميدي؟"