در دو هفته ای که دکتر در بیمارستان بستری بود، تمام این مدت به ویژه قبل از آن که در بخش ICU بیمارستان «مسیح دانشوری» پذیرش شود، کنارش بودم. روز آخر، وقتی کنارشان رفتم، گفت «باید چیزهای مهمی به شما بگویم.» صدایش بریده بریده بود. پرسید «اینجا در اتاق آفتاب می تابد؟» گفتم: «نه عزیزم، اینجا پنجره آفتابگیر ندارد.» گفت: «هیچ ساعت از شبانه روز اینجا آفتاب نمی آید؟» گفتم: «اینجا آفتاب ندارد» و ایشان گفت: «پس درست فهمیدم.» پرسیدم: «چی فهمیدی؟» و ایشان تعریف کرد: «نور معنوی دیدم. بین الطلوعین بود که یک دفعه احساس کردم نور آفتاب چشمم را می زند. چشم باز کردم و دیدم بالای سرم، خانم حضرت زهرا (س) با چادر مشکی تشریف آوردند.» گفتم: «خواب بودی؟» گفت: «مطمئنم که خواب نبودم. حضرت چیزی نگفت. روی زمین نشست و به شدت گریه می کرد.» به دکتر گفتم: «خیلی خوب است. شفایت را گرفته ای! تمام شد. خانم حضرت زهرا (س) بالای سر هر کسی نمی رود. این موضوع را نه من و نه شما به هیچ کس نمی گوییم و تا زمانی که زنده هستیم مثل راز بین ما می ماند.» و شهید قبول کرد. از ایشان پرسیدم: «حضرت زهرا (س) چیزی به شما نگفت؟» ایشان جواب داد: «ندایی در آسمان می گفت با گریه می برد و با گریه می آورد.» حالمان دگرگون بود. این ماجرا را برای آن تعریف کردم که دکتر شهید شده است. فردای آن روز، در مسیر بیمارستان بودم که با من تماس گرفتند و گفتند دکتر را «سی پی آر» کرده اند اما ایشان برنگشته است.