حاج آقا موسوی در زمان جنگ، از اوایل انقلاب و داستان خلق عرب، از آن موقع مشغول بودند و در طول جنگ، چهل درصد جانباز شدند. بسیار انسان شجاعی بودند. در وجود ایشان، چیزی به اسم ترس اصلاً وجود نداشت، چیزی به اسم خستگی در وجود این شخص وجود نداشت، یعنی عاشق بود، عاشق اهل بیت بود. میدانست دنبال چه هدفی است. میدانست چه وظیفه ای دارد.
نیت شهید موسوی تبلیغ تشیع بود. چون جزء باورش شده بود. یقین پیدا کرده بود. رفت آنجا فضا را دید. آنجا تعداد محدودی از ایرانی ها بودند که اهل نماز و روزه نبودند. از اولین ماه محرم، شروع کردند به مراسم داخل خانه خودشان گرفتن. بعد ایشان دیدند همسایه ها مزاحمشان میشوند، گفتند بیایید نفری ده دلار بگذاریم، برویم یک جایی را کرایه کنیم. رفتند یک سالن کوچکی را برای یک شب کرایه کردند. بعد دیدند الحمدلله برکت در این کار هست. دیدند مردم چقدر تشنه این نوع فعالیت هستند. شروع کردند به کار کردن در خانهها. بعد کمکم یک سالن کرایه کردند برای ایام ماه محرم. بعد دیدند سالن هم جواب نمیدهد.
حاجی آدمی بود که روابط عمومیش خیلی قوی بود، یعنی اگر با شما دوست میشد فقط این نبود که با شما سلام و علیک کند. ایشان به این نتیجه رسید که باید به یک مرکز برویم.
یک مرکز شیعه ای بود به نام مرکز اهل بیت. متعلق به برادران عراقی بود توی آمریکا. حاج آقا با اینها صحبت کرد شبهایی که برنامه ندارند ما برنامه بگیریم، شب های پنج شنبه هم که دعای کمیل دارند ما هم شرکت کنیم. گفتند که مانعی ندارد. حاج آقا وقتی رفت آنجا، چون خوب ایشان را میشناختند و چون عرب زبان بود، این خیلی کمک کرد و سریع هم با مردم خو میگرفت، با مردم ارتباط برقرار میکرد. کم کم شدند جزو هیئت امنای آن مسجد. دیدند مردم خیلی استقبال میکنند، جمعیتی که می آید دو سوم آن ایرانی هستند و یک سوم آن عراقی هستند، بعد دیدند که نمیشود که بیش از این مزاحم عراقی ها بشویم. آنها از زمان صدام بودند، نوع دیگری عزاداری میکردند. مثلاً سینه نمیزدند، یک روضه میخواندند و تمام میشد. حاج آقا سینهزن امام حسین علیه السلام بود. سینه زنی، عراقی ها انجام نمیدادند، چون سال ها آمریکا بودند، سبک خودشان بود
. میترسیدند و هنوز رعب و وحشت در درون آنها بود و حتی بحث سیاسی هم در آمریکا میخواستند بکنند، این طرف و آن طرفشان را نگاه میکردند که جاسوس هست یا نه. به همین خاطر سینهزنی هم نداشتند.