حاجی اینها را متحول کرد. پرچم سیاه نمیگذاشتند در مسجد بزنیم. حاجی گفت پرچم بیاورید، آنها اعتراض کردند. حاجی گفت این پرچم متعلق به امام حسین علیه السلام است، بگذارید بزنیم. قبول کردند. همینطور، یکی شد دو تا، دو تا شد سه تا. بعد شروع کردیم سینه زدن، آنها دیدند ایرانی ها سینه میزنند، آنها هم شروع کردند آمدن. کم کم به این نتیجه رسیدند حالا وقت جدا شدن است. جمعیت ایرانی ها داشت زیاد میشد.
. الحمدلله بچهها هم آمدند. گروه گروه جوانان، خیلی زیاد شدند، تشکلات دیگری تشکیل دادند، جاهای دیگری را گرفتند. آنهایی که مراکز خودشان را داشتند، مراکزشان را بزرگ تر کردند. مسجد هم کار خودش را انجام میداد.
حاجی دید حالا باید تحولات دیگری ایجاد کند. نسل جوان باید برود حج. جوان، در جوانی باید برود حج، نه وقتی که چهل سالش، پنجاه سالش شد، برود. چون ما به نسل دوم سومی ها همه چیز را داریم به طور عملی یاد میدهیم، اینها باید بروند عملی و با چشم خودشان ببینند، تجربه کنند. آمد سفر حج را راه انداخت. ۱۳۰ نفر، ۱۴۰ نفر را میبرد حج. از اینها باید ۷۰ تا، ۸۰ تایشان جوان بود. خیلی مقید بود که جوان ها باید بیایند. بعضی از اینها میگفتند: پول نداریم. حاجی می آمد با پدر و مادر اینها صحبت میکرد. میگفت قسطی بدهید
به پدر و مادرها میگفت: “بگذار بچهات برود، نگاه کن ببین چقدر بچهات عوض میشود. چقدر بهتر میشود. چهقدر به تو احترام میگذارد. رابطهاش با تو بهتر میشود.” اینها شروع کردند بچه هایشان را فرستادند حج.