دوران دانشجویی یادت هست که در اوج تحولات سیاسی جامعه،تو قرص و محکم از عقیدهات دفاع میکردی. اما دافعهای در کار نبود، خیلیها که روحیه جاذبت را میدیدند، عاشق مرام سیاسیت میشدند و آنها که از این مرام شناخت صحیحی نداشتن، جذب مرام ایمانیت میشدند. همه با توبودند، چرا که تو تلنگری بودی برایشان برای گرفتن رنگ الهی.
نمرات خوب و سطح درسی بالا هیچگاه باعث غفلت از فعالیتهای جانبیات نشد که به قول خودت اصل اینها بود و درس فرع، نمازت، روزهات، قرآنت، هیات و زیارت و دعا و... همه چیز سر وقت و جای خود.
روابط اجتماعیت نیز بینظیر. همیشه خوشپوش و خوشرو و خوش مشرب، آری نشان مومن همین است که بشره فی وجه و حزنه فی قلبه. فدای غمهای دلت وحیدجان. هیچکس را باخبر نکردی از حزن و اندوه دلت تا موذب نشوند و دلگیر نگردند.
با لمس فقر بزرگ شدی اما نیاز همسایه، دوست و همکلاسی، برایت میشد غمی جانسوز؛ با دین عجین بودی و از شیطان به دور، اما بیحجابی جامعه،کم الطفاتی به دین در دانشگاه،کم کاری متوالیان در انظار عموم، برایت همیشه دغدغه بود بعدها این غمها رفته رفته افزون و افزونتر شد. به قول خودت، علم بیشتر، درد و مسوولیت افزونتر بخواب، شاید فشار برقلب نازنینت کاهش یابد.
یادت هست، روی تخت بیمارستان وقتی قلبت از تحمل فشارها خسته و زنگ خطرش به صدا درآمده بود،دستم را محکم فشردی و چه گفتی؟! گفتی رفیق دعاکن، دعاکن شهادت نصیبم شود. شهادت همان آرزویی که از نوجوانی همراهت بودو تا همین چندماه پیش بعد از رفتن سردار، ورد زبانت اینقدر طلب شهادت مگر میشود؟!