این روزها از دوستانش چیزهایی می‌شنوم که تا قبل از رفتن امیرحسین روحم هم از آن‌ها خبر نداشت.» خواهر هنوز مبهوت است. هرکدام از دوستان و همکاران که می‌آیند، انگار تصویر جدیدی از امیرحسین پیش چشمش قرار می‌دهند. حرف‌هایشان را با خود مرور می‌کند و می‌گوید: «از خوبی و دلسوزی‌اش می‌گویند؛ از اینکه چقدر بیماران را رایگان ویزیت می‌کرد، چقدر به فکر اهالی جنوب شهر بود و به نیازمندان کمک می‌کرد... ما از این چیزها هیچ‌وقت خبردار نشدیم...» چیزی که در گوش خواهر زنگ می‌زند، جمله‌اش را ناتمام می‌گذارد. مکثی می‌کند و با لبخند کمرنگی که از یک کشف شیرین حکایت دارد، می‌گوید: «فقط یادم می‌آید یک سال ماه رمضان، دیدم یک وانت دم در خانه‌مان نگه‌داشته و پشتش پر است از کیسه‌های بزرگ. وقتی امیرحسین را دیدم که دارد آن کیسه‌ها را داخل پارکینگ می‌برد، از سر کنجکاوی سراغش رفتم و گفتم: چی کار می‌کنی؟ این‌ها چیه؟ انتظار حضور مرا نداشت. گفت: "هیچی..." و بعد انگار بخواهد هم مرا راضی کند و هم خیال خودش را راحت، گفت: "نمی‌خوام کسی از این ماجرا خبردار بشه. من این بسته‌های ارزاق رو به خاطر شروع ماه رمضان می‌برم برای خانواده‌های کم‌بضاعت جنوب شهر. اما خواهر! به کسی چیزی نگویی ها...".