«امیرحسین را به رقیقالقلب بودنش میشناختند. یکبار زمستان وقتی در پایان شیفتش میخواست از بیمارستان خارج شود، صدای یک نوزاد را شنیده بود. کمی که دقت کرده بود، دیده بود یک نوزاد را که هنوز بند نافش را هم قیچی نکردهاند، در پارچهای پیچیدهاند و جلوی در بیمارستان گذاشتهاند. خلاصه آن نوزاد را داخل بیمارستان برده بود، خودش تمیزش کرده و تمام کارهایش را انجام داده بود. بعد هم به پلیس 110 زنگ زده و تا آن نوزاد را تحویل بهزیستی نداده بود، آرام نگرفته بود.
آن شب امیرحسین خیلی دیر برگشت؛ با حالی بد و منقلب. رفتم پیشش. با ناراحتی زیاد ماجرا را تعریف کرد و گفت: "نمیدونی چقدر حالم بده. آخه چرا یک نوزاد باید در بدو تولدش از نعمت پدر و مادر محروم بشه؟" گفتم: داداش جان! آخه ما که خبر نداریم. شاید پدر و مادرش شرایط و توان نگهداریاش را نداشتند... عکسالعملش غافلگیرم کرد. با گریه گفت: "اگه شرایطش رو نداشتن، چرا اون طفل معصوم رو به دنیا آوردن؟" هرچه گفتم: ما نمیدونیم چه بر سر اونها اومده و چه شرایطی داشتند، آرام نشد. فقط دلنگران نوزادی بود که بیپناه پیدایش کردهبود و به بهزیستی سپرده بود»