جانش به جان پدر و مادر بسته بود. به همین خاطر، بعد از فوت پدرمان دیگر نتوانست کمر راست کند. یک‌بار به من گفت: "من دیگه بدون بابا نمی‌تونم زندگی کنم..." اصلاً انگار مقاومتش را از دست داد. اینطور بود که بعد از 5 ماه ارتباط با بیماران مبتلا به کرونا، خودش هم گرفتار این ویروس شد. وگرنه قبل از آن، همسر خودم هم مبتلا شده بود. هرچه به امیرحسین می‌گفتم: داداش جان برو آزمایش بده، نکند یک وقت به تو هم سرایت کرده باشه، می‌گفت: "نگران نباش. چیزی نمیشه. الان وظیفه من اینه که مراقب حال بیمارانم باشم." رئیس اورژانس بیمارستان 17 شهریور مشهد بود و تمام وقتش را صرف رسیدگی به بیماران می‌کرد. کرونا که آمد، با اینکه فقط یک طبقه با منزل پدرم فاصله داریم، گاهی یک هفته نمی‌توانستیم او را ببینیم و فقط تلفنی جویای احوالش می‌شدیم. اورژانس، اولین نقطه ورود بیماران به بیمارستان بود و او و همکارانش مدام در آن لباس‌های محافظتی خاص، به آنها رسیدگی می‌کردند. گاهی که خیلی دلم برایش تنگ می‌شد، می‌گفتم: آخه چرا هیچ‌وقت خانه پیدات نمی‌شه و هر وقت سراغت رو می‌گیریم، بیمارستان هستی؟ در جوابم می‌گفت: "آخه ما قسم خوردیم که به بیماران کمک کنیم. نمی‌تونم در این شرایط سخت نسبت به رنج بیماران بی‌تفاوت باشم." بعد از فوت پدر هم نتوانستم یک دل سیر ببینمش. اوایل که مدام بیمارستان بود و بعد هم کرونا بینمان جدایی انداخت...».