خاطراتی از او:👇👇👇
*جوشکار بود. توی یه شرکت در تهران کار می کرد تا اینکه جنگ شروع شد...
گفتم: «سپاه تازه تشکیل شده، هیچ حقوقی هم به شما نمیدن. اما اینجا موقعیت خوبی دارید، حقوق خوبی هم می گیری، من نمی فهم برای چه می خواهی این جا را رها کنید و به سپاه بروی؟»
محمد خندید و خیلی مصمم و جدی گفت: «من به خاطر خدمت به اسلام و دینم این کار را می کنم، پول اصلاً برای من هدف نیست.»
*وقتی از مکه آمده بود، می خواستیم یرایش قربانی کنیم. تا گوسفند را دید, گفت دست نگه دارید ,بذارید این راببرم واسه بچه های جبهه...
پدر و دائی اش چند گونی برنج کامفیروزی برایش به تهران آورده بودند. آن ها را گذاشته بودیم توی راه پله. هنوز یک روز از آمدنش از حج نگذاشته بود که دیدم حتی یک گونی هم از برنج ها نمانده! از محمد سراغ برنج ها را گرفتم. با مهربانی گفت: «همه را بردم برای بچه ها!»
- «کدام بچه ها!»
- «بچه های جبهه دیگه!»
با ناراحتی گفتم: «ما کلی مهمان داریم، باید ولیمه بدیم، حداقل یک گونی را می گذاشتی برای خودمان.»
مثل همیشه خندید و گفت: «بچه ها واجب تر از ما هستند.»
***از طرف فرمانده سپاه مبلغ ده هزار تومان پاداش به محمد هدیه داده شد بود. آن روز ها پول زیادی بود، تقریباً چهار برابر حقوق محمد. مثل تمام زن ها طلا و زیور آلات را دوست داشتم، از محمد خواستم با آن پول مقداری طلا برای من بخرد. کمی سکوت کرد و گفت: «شما اگر چند گرم طلا داشته باشید خوشحال ترید یا این که دل چند رزمنده را شاد کنیم؟»
در جواب سؤالش ماندم. از خواسته خودم کوتاه آمده گفتم:« حالا می خواهی این پول را چه کار کنی؟»
گفت: «می خواهم آن را بین پنج نفر از رزمندگان که محتاج تر از من هستند تقسیم کنم!»