راز نامهی خصوصی شهید به پدرش چه بود؟
در ادامه قسمتی از نامه شهید انجمافروز به پدرش که آن را از جبهه ارسال کرده است را می خوانیم:
«فقط خودت بخوان:
حدود یک سال یا ده ماه پیش که تقریباً از دنیا بریده بودم، بیشتر به فکر مرگ و آخرت و امام زمان (عج) بودم و یا بعضی وقتها در جبهه احساس میکردم نوری در دلم پیدا شده و واقعاً مُحِبّ ائمّة اطهار(ع) شدهام؛ دلم به این جهان، سیر نمیشد؛ شبهای چهارشنبه با علاقة خاصی به مسجد جمکران میرفتم و هرچهطورکه بود، سعی داشتم خودم را به آنجا برسانم و با حضرت، درد دل کنم. اتّفاقاً شبی از جمکران برگشتم؛ خوابیدم؛ تقریباً در میان خواب و بیداری بود یا خواب بودم که جمال نورانی حضرت ولیعصر امام مهدی ـ رُوحِی وَ اَرْواحُ الْعالَمِینَ لِتُرابِ مَقْدَمِهِ الْفِدا ـ را مشاهده کردم. تکّهای از نور بود. حضرت، ایستاده بودند و بنده در پیش پایشان افتاده بودم و زارزار گریه میکردم و با او صحبت میکردم که از صدای نالهام بیدار شدم؛ حالتی که از این مشاهده به من دست داده بود مانند آن بود که از فرط شوق، روح را از کالبدم بگیرند.
منظورم از این سخنها این است که حقیقتی دارد و شما باید یقین کنید که اگر کسی دست توسّل به ائمّة اطهار(ع) جست، آنها هم به او نظر دارند. اینکه خانههایمان جلوهای ندارد، از این است که نور خدا بر آن نتابیده؛ خانههایمان از گناه و سیاهی پر شده. لااقل بیاییم خودمان را پاک کنیم که لایق امام زمان(عج) بشویم و این مذهبی که اختیار کردهایم، بار مسؤولیتی است که آن را بر دوش خودمان احساس میکنیم؛ یقین کنیم که این، ارزش است و به آدمی، مــنزلت میدهد ...»