ماه مبارک رمضان ساله هفتاد و شش، برای چند روزی شنیدم سر کار نمی رود. چنین خبری را درباره او به سختی می شد قبول کرد؛ چرا که سابقه نداشت کارش را به کلی تعطیل کند.
چون آن روزها از جنگ و این چیزها خبری نبود و از افغانستان هم می دانستم برگشته، بنابراین حدس زدم که باید کسالتی برایش پیش آمده باشد، برای همین هم در اولین فرصت با او تماس گرفتم تا از این حدسم مطمئن شوم. وقتی به حسب رسم و رسومات اینطور مواقع گفتم: بلاها دور باشه؛ خندید و پرسید:«چطور؟»
گفتم: «شنیدم سر کار نمیروی، فکر کردم شاید مریض شده باشی؟»
گفت:«الحمدلله الان صحیح و سالم هستم و هیچ مشکلی ندارم.»
آن روز کلی اصرار کردم تا بالاخره راز این کارش را فاش کرد. گفت: «ماه مبارک رمضان هست و به فکر توشه و زاد راه افتاده ام.»
گویی می دانست آخرین ماه رمضان عمرش هست.