همسرش می گوید : خاطره ای که همیشه در ذهنم تداعی می شود و از یادم نمی رود رابطه او با دخترم بود. هر وقت که از جبهه برمی گشت قبل از همه به سراغ دخترش می رفت و با زبان کودکانه با او حرف می زد و او را مادر خطاب می کرد، دخترم آنچنان پدرش را در آغوش می کشید و سر پدرش را روی زانوی کوچکش می گذاشت و با پدرش راز و نیاز می کرد که ما باورمان شده بود که معصومه مادر واقعی حمیدرضا است. سعی می کرد آنها را اجتماعی و با اخلاق پرورش دهد. می گفت: «دوست دارم فرزندانم در آینده برای جامعه مفید باشند.»
به مرخصی که می آمد بسیار پرانرژی، خوشحال و مقتدر بود. به راستی رزمندهای خستگی ناپذیر بود.از جبهه که برمی گشت به دیدن اقوام و بستگان می رفت. آنها هم حمید را بسیار دوست داشتند و حتی گاهی برای دیدنش به جبهه می رفتند. در جبهه هیچ باکی نداشت و آدم نترس و شجاعی بود. بعضی اوقات به زور به مرخصی می رفت.