فراموش نمی کنم جلوی درب دوم حسینیه دیدمش. دو شاخه گل رُز قرمز دستش بود! حالم را پرسید و گفت: این دو شاخه گل را به نیت بچه های کانون خریدم. این یکی مال تو. بعد گفت: حلالم کن دیگر نمی بینمت! ناراحت شدم و گفتم: یعنی چی؟ مگر کانون نمی آیی؟ گفت: چرا، اما به دلم افتاده دیگر بچه های کانون را نمی بینم. اما مادیگر او را ندیدیم... انفجار مهیبی بود. ضربه ی شدیدی به سرش خورد. صورتش رو پر از خون کرده بود. وقتی احساس کرد دکتر بالا سرش اومده با عجله چادرش را روی بدنش کشید. و این اولین و آخرین حرکتش بعد از انفجار بود. و آن روز چهل روز از خواب خواهر گذشته بود. آخرین نوشته ی شهیده نجمه قاسم پور در دفتر یکی از بچه ها: دوست عزیزم! خوشبختی را نه بر تخت پادشاهی، بلکه در نمازهای عاشقانه و عارفانه باید جست وجو کرد.