دقیقا در شب قدر همزمان با شهادت مولایش علی(ع) شربت شهادت را نوشید و در همان شب برادر بزرگم که پاسدار بود تعدادی از برادران سپاه پاسداران را جهت صرف افطار دعوت کرده بود و آنها پس از صرف افطار شروع به برپایی مراسم نمودند مادرم که هنوز خبری از شهادت فرزندش نداشت خودش از آن شب اینگونه می گوید: آن شب بغض شدیدی گلویم را گرفته بود چرا که زمانیکه عباس داشت به جبهه می رفت برادرش محمد و رضا نیز در جبهه بودند و هر چه قدر به آن اصرار کرده بودم که حداقل صبر کند تا آنها برگردند او قبول نکرده بود و چون مدتی بود که عباسم را ندیده بودم حالی بس متغلب داشتم با شروع مداحی بغضم ترکید و شدیدا ضجه و ناله می زد گویا در همان لحظات نیز عباسم جان می سپرد.
صبح فردا به من اطلاع دادند که او مجروح است دلم گواهی می داد که او شهید شده است پس از گذشت ساعتی به آرامی به من فهماندند که او شهید شده است و ناگهان از درون حالم دگرگون شد طوری که از خدا و امام زمان (عج) خواستم که به من قدرتی بدهند که بتوانم جنازه پسرم را ببینم وقتی به گلخانه شهدا رفتیم و فرزندم را به من نشان دادند قدرتی غیر قابل توصیف در خود احساس کردم باتوجه به آنکه کاملا بیسواد بودم نمی دانم چطور شد گویا آیات قرآن سوره هایی ناس، سوره قدر را از حفظ می خواندم و می گفتم السلام علیک یا ابا عبدالله السلام علیک یا بن رسول الله السلام علیک یا بن امیرالمؤمنین و فراضهایی از زیارت عاشورا می خواندم و شعار می دادم: الله اکبر، خمینی رهبر