یادی از آنانكه از «دريا» به «آسمان» رسيدند شهید سید جمشید صفویان  سرداری که می گفت : ((عشق فاطمه در این جانها شعله ور است)). به دنیا که آمد اسمش را گذاشتند سید جمشید. اسم پدر بزرگش بزرگ که شد قبول نمی کرد . می گفت : مرا سید حسین صدا کنید. از پنج سالگی نماز می خواند. معمولا هم با پدرش به مسجد می رفت. پدرش بنا بود. مداح اهل بیت هم بود. بنایی و مداحی را از پدرش آموخت. انقلاب که پیروز شد، به کمیته پیوست. شب و روز نمی شناخت. بعدها پیشنهاد مسئولیت در شهر به او داده شد هم کمیته هم جاهای دیگر،اما نپذیرفت می گفت : امام فرموده جنگ در راس امور است. در فتح المبین دست راستش مجروح شد، تقریبا قطع شده بود. حین آموزش نیروها هم دوباره دستش شکست، مدتها بی حس بود. عید سال 63 بود . همه جمع شده بودیم جلوی تلویزیون تا پیام امام را بشنویم. جای سید جمشید بد جور خالی بود. عید کنار نیروهایش مانده بود. پیام امام که تمام شد ماتمان برد. قبل از پیام رئیس جمهور، سید جمشید بر صفحه تلویزیون ظاهر شد و از طرف رزمنده ها سال نو را تبریک گفت. از آن روز به بعد بچه ها به شوخی به سید می گفتند : ولیعهد امام. ********** خواب دیده بود که به کاخ صدام رسیده است، رفته بود که او را بکشد. یادش آمد امام فرموده : صدام باید خودش را مثل هیتلر بکشد. منصرف شده بود، حرف امام برایش حجت بود حتی در خواب. ********** تو را به جان جدم برو آنجا که باید... سید داشت با خمپاره نجوا می کرد. در خط پدافندی پاسگاه زید. خمپاره را بوسید آن را در قبضه گذاشت. مسیر خمپاره را دنبال کردیم... صدای انفجار و دود آتش بلند شد. انبار مهمات را زده بود. ********** می گفت : دوست دارم مفقود الجسد باشم یا طوری باشم که قابل شناسایی نباشم... مگر من از مولایم حسین یا علی اکبر او عزیزترم. همان شد که می خواست. هفتاد روز مفقود بود، صورتش از بین رفته بود.از جراحت دستش شناسایی شد.