نوشته هایش از جبهه شد کتاب « خط فکه ». نوشته هایش آنقدر شیرین بود که رهبر معظم انقلاب در حاشیه آن نوشت باید به زبان های زنده دنیا ترجمه شود. راستی ، شده است؟ کربلای پنج انتظار او را می کشید. رفته بود به کمک بچه هایی که محاصره شده بودند و خیلی هایشان هم زخمی. گفته بود می خواهم معنای ارباً اربا را بدانم. همینطور هم شد. این هم یک روایت از مادرش . به روایت مادر شهید محمد شکری به دبستان تشویق می رفت که بعداً اسمش به شهید فهمیده تغیر یافت. پدر ایشان کربلا که بودند کارخانه داشتند؛ اینجا که آمدیم دفتردار بودند. از صبح می رفت و شب برمی گشت. من در تمام سالهای درس خواندن فرزندانم به مدرسه سر می زدم و از درس خواندن آنها جویا می شدم. مدیر مدرسه آنها آقای اسکویی همیشه می گفت من از تنها مادری که راضی هستم ایشان است 4 تا از پسرهایش اینجا درس می خوانند. همیشه سرمی زنند و من از درس و رفتار او و فرزندانش راضی هستم. وقتی آمدیم ایران بچه ها زبان فارسی بلد نبودند. عربی فقط می توانستند حرف بزنند. دبیرستان آنها توی خیابان صاحب الزمان بود. وقتی رفتم کارنامهاش را بگیرم مدیر مدرسه چقدر از من تشکر کرد و گفت پسر خوبی تربیت کردید. چقدر از محمد تعریف کرد. از اخلاقش، از نمراتش و ... که من خودم خجالت کشیدم و گفتم نه این بچه ها خودشان خوبند. اخلاقی که خودم داشتم این بود که با بچه ها از شکیات نماز و احکام دینی و مسائل شرعی ... زیاد صحبت می کردم، می گفتم بخوانند و جمعه ها از آنها می پرسیدم. قبل از اینکه جنگ بشود این آیه از سوره انفال را برایشان می خواندم « یا ایها النبی حرض المومنین علی القتال ان یکن منکم عشرون صابرون یغلبوا مئتین وان یکن منکم مئه یغلبوا الفا من الذین کفروا بانهم قوم لا یفقهون» (انفال 65) که اگر صدام حمله کرد نترسید اگر حمله شد قرآن گفته که شما پیروزید. یک شب با پدرش آمدیم منزل دیدیدم که بچه ها نیستند. گفتم حاجی بچه ها نیستند گفت هیچی نگو؛ خودت گفتی و بهشون درس دادی همه جبهه بودند. کوچکترین پسرم حسن بود که رفتم صحبت کردم که پدرش مریض است و من هم تنها هستم. از رفتن حسن جلوگیری کردم. همان سالی که امتحان می دادند قبول شدند. محمد دانشگاه تهران. رتبهاش در کنکور 6 شده بود.