از نمازش و تقوایش هم که بخواهم بگم خیلی خوب بود. ما می دیدیم این بچه شبها می رود بیرون با بیسیم نصف شب برمی گردد. نگرانش شده بودم. بدون اینکه ما بدانیم در گشت ثارالله شرکت می کرد. قبل از نماز صبح بیدارشان می کردم برای درس خواندن و صبحانه و آماده شدن برای رفتن به دانشگاه اتاق بچه ها پائین بود. اتاق ما بالا. می دیدم شبها توی برف و بارون توی حیاط برای نماز شب وضو می گیرد. نماز شبش ترک نمی شد. با همه بچه های محل دوست بود. با آنها طرح رفاقت میریخت. خانه هایشان می رفت و همه بچه های محل را اهل بسیج کرده بود. مسئول بسیج محل بود. همه افراد را خودش جمع می کرد. خیلی احترام به پدر و مادر می گذاشت. هر بار که من وارد اتاق می شدم جلو پایم بلند می شد. بهش می گفتم این کار را نکند می گفت دوست دارم. من هنوز در حیرتم او چهطور درس می خواند. من گونی گونی کتاب از کتابخانه محمد به جاهای مختلف فرستادم تعجبم چطور درس می خواند چطور این همه کتاب را خواند، چطور جبهه می رفت، چطور کتاب های دیگر می خواند. می گفت من دوست دارم پزشک بشوم و به این حاشیه نشینها و خانه به دوشها کمک کنم. می گفتم خوب شما که جبهه می روی اگر شهید شدی چطور می خواهی به آنها کمک کنی. می گفت مادرجان من می روم جلو اگر کسی زخمی شد بتوانم کمک کنم. به مجروحها کمک می کنم. می گفتم اگر این طور هست برو، خدا ازت راضی باشد. زیاد جبهه ماند. آخرین باری که آمده بود پایش گلوله خورده بود و مجروح بود. عمل جراحی نکرد. می گفت اگر عمل کنم نمی توانم توی حمله بعدی بجنگم. با همان پای زخمی رفت و شهید شد. 20 روزی بود که رفته بود و شهید شده بود و ما نفهمیده بودیم. جایی که محمد بوده را می زدند چند نفر دیگری که با او بودند به بیرون پرتاب می شوند و محمد در گودالی که ایجاد شده بود به عمق سه متری می افتد شهید وفایی آنوقت مجروح شده بود. وقتی می رسند کنار ایشان، شهید وفایی فقط نشان می ده محلی را که محمد شهید شده بود و می گوید محمد شکری شهید شد و خودش هم به شهادت می رسد. چند روز طول می کشد تا جسد محمد را از گودال دربیاورند. وقتی هم که بیرون می آوردند هم جسد پودر شده بوده و فقط قسمتی از سرش باقی مانده بود. وقتی جسد را آوردند جمعه بود. نگذاشتم تشییع کنند. گفتم مردم از نماز جمعه می آیند. شنبه همزمان با ولادت حضرت علی (ع) تشییع شد.