قبل از رسیدن خبر شهادت چند روزی بود مردم می آمدند خانه ما. پدرش ناراحت شد گفت یعنی چه؟ چیزی شده که مردم می آیند و می روند. می گفتند محمد مجروح شده و الان نیز بستری شده است. پدرش رفت توی اتاق محمد خوابید و بیدار شد و گفت محمد شهید شده. گفتم چطور؟ از کجا فهمیدی؟ گفت خواب دیدم آقای خمینی در همه خانه ها را میزند و چیزی به آنها می دهد به خانه ما که رسید با سید احمد (پلارک) وارد خانه شدند و آمدند در اتاق، صندلی گذاشتند. من وسط نشستم. سید احمد (پلارک) می خواند آقای خمینی هم سینه می زد. بیدار شدم فهمیدم شهید شده است. شبها همیشه برای امام و ملت دعا می کرد. یک خانمی آمده بود برای تشییع جنازه محمد و گریه می کرد که پسرم شهید شده است. می گفت برایم نفت و وسایل دیگر می آورده. و به من رسیدگی می کرده است. ساده می گشت. پولی که دستش بود را خرج دیگران می کرد. مقصود اینکه همه چیزش خوب بود از تواضعش، اخلاقش، کردارش همه چیزش ... البته ما هم هیچ وقت تنهایشان نمی گذاشتیم. پدر و مادر در تربیت فرزند خیلی نقش دارند. ما هیچ وقت بچه ها را به حال خودشان رها نکردیم. آمدیم ایران یک کلمه هم فارسی بلد نبودند. گریه می کردند که چرا ما را آوردی اینجا، کلمه به کلمه به آنها فارسی یاد دادم. هر 11 نفرشان اهل علم و دانش شدند. چندبار گفتیم می فروشیم خانه را می رویم خیابان دولت. می گفت من همین جا می مانم. یک اتاقی اجاره می کنم و در همین محل می مانم. به تجملات هیچ علاقه ای نداشت. یک دست مبل دست دوم گرفته بودیم می گفت چرا گرفتید. ازدواج نکرده بود. عاشق هم نشده بود. عاشق جهاد و جبهه و شهادت بود. وقتی علی شهید شد و پدرش به من خبر داد، داشتم می رفتم مسجد. از ماشین پیاده شدم و زمین را بوسیدم و خدا را شکر کردم. رفتن آقای خمینی برای من از شهادت بچه هایم سخت تر بود. من پیش کسانی که بیشتر از من شهید دادند خجالت می کشم. وقتی شهید نداده بودم پیش بقیه مادران شهدا خجالت می کشیدم. سه شنبه ها به خانواده شهدا سرمی زدیم و قوت قلب می دادیم. آخرین باری که دور هم همه بچه ها جمع شده بودند قبل از شهادت محمد بود که به پدرش گفتم بیا ببین بچه ها دور هم جمعند بیا لذت ببر از اینکه دور هم نشسته اند و از سیاست و امام می گفتند. بعد از آنکه دیگر همه بچه ها دور هم جمع نشدند و محمد شهید شد.