کتک هایی بود که از سازمان می خوردند. بعدها معلوم شد بین اعضای جلسه آنها یک نیروی نفوذی از ساواک بود که اطلاعات و آمار جلسه را به طور کامل به سازمان می رساند. ساواک هم هر هفته ایشان را می خواستند و بازجویی شان می کردند.
یک روز که آیت الله سعیدی آمده بودند منزل ما، با خنده از آقا مجتبی پرسیدند بالاخره چه کار کردی؟ به فیض رسیدی یا نه؟ آقا مجتبی هم گفت آنقدر خودم را زدم، که فکر کردند من از نظر روانی مشکل دارم؛ طوری بهشان جواب می دادم که انگار چیزی متوجه نمی شوم. یک مرتبه ساواک به ایشان گفته بود شما منبر که می روی چقدر می گیری، ما چندین برابر آن را به تو می دهیم به شرطی که با ما باشی. آقا مجتبی هم گفته بودند من نه سواد دارم، نه حوصله این حرف ها را. من خیلی اعصاب ندارم
ماجرای شهادت آیت الله سعیدی
خرداد ماه سال 49 بود. آقا مجتبی برای جلسه به منزل آیت الله سعیدی رفته بودند. بعد از اتمام جلسه، آقا مجتبی می گویند من می خواهم اینجا بمانم و مطالعه کنم، بقیه اعضا هم به مسجد موسی بن جعفر(ع) می روند. موقع ورود به مسجد، حاج آقای صالحی(پسر عموی آقا مجتبی) می بینند دو تا ماشین مشکوک به طرف منزل آیت الله سعیدی می روند. چون تجربه برخورد با نیروهای ساواک را داشت حدس زدند نیروهای ساواک باشند. حدسشان درست بود. نیروهای ساواک می روند منزل آیت الله سعیدی و ایشان را همراه با آقا مجتبی دستگیر می کنند.
ما آن موقع منزل حاج آقای صالحی مستاجر بودیم. آن روز هرچه منتظر شدم، خبری از آقا مجتبی نشد. حدود ساعت 2 بعد از ظهر بود که آقا مجتبی همراه چهار نفر از نیروهای ساواک آمدند منزل ما و شروع کردن به تفتیش منزل. همسرم یک کتابی داشتند که گذرنامه سفر عراقشان هم داخل آن بود. می گفت اگر آن کتاب را پیدا می کردند همان جا ایشان را می کشتند. آقا مجتبی مدام «وجعلنا...» می خواندند که مبادا کتاب را پیدا کنند. جالب آنکه چندین بار آن کتاب را برداشتند اما متوجه نشدند. در جستجوهایشان یکی از عکس های امام(ره) به همراه تعدادی از اعلامیه های ایشان را پیدا کردند به همین خاطر آقا مجتبی را با توهین و تحقیر بردند.
حدود ساعت 9 شب بود که آقا مجتبی با ظاهری آشفته به خانه برگشت. نیروهای ساواک دست و پایش را به صندلی بسته بودند و کتک خیلی مفصلی به او زده بودند. خیلی نگران حال آیت الله سعیدی بود. می گفت آیت الله سعیدی به نیروهای ساواک گفته شما با من کار دارید، این فرد(آقا مجتبی) کاره ای نیست، رهایش کنید. آنها هم که از شکنجه ایشان نتیجه ای نگرفته بودند، آزادش کرده بودند. گریه می کرد و می گفت دعا کنید حاج آقای سعیدی را نکشند.
از آن ماجرا چند روز گذشت تا به خانواده آیت الله سعیدی یک وقت ملاقات دادند. وقتی خانواده ایشان برای ملاقات می روند، می فهمند که آیت الله سعیدی را به طرز فجیعی شهید کردند.
این روال ادامه داشت تا اواخر سال 52 که به شهر مقدس قم آمدیم.
اعلامیه هایی که از سوریه برای آقا مجتبی آوردم
سال 56 به همراه چند نفر از آشنایان برای زیارت به سوریه رفتم. در مدت اقامتمان به همراه یکی از دوستانمان به سفارت ایران رفتم و از آنجا چند تا از اعلامیه ها و نوارهای حضرت امام(ره) را گرفتم تا همراه خودم به ایران بیاورم. موقع برگشت در مرز ترکیه، چون پوشیه زده بودم مامورها به من شک کردند و جلوی مرا گرفتند. من اعلامیه ها و نوارها را زیر مانتوام پنهان کرده بودم. تمام وسایلم را گشتند و چیزی پیدا نکردند. وقتی به خانه رسیدم، آقا مجتبی گفتند سوغاتی برای ما چه آوردی؟ گفتم نوار و اعلامیه حضرت امام(ره). ایشان ابتدا خیلی تعجب کردند و ناراحت شدند که چرا چنین کار خطرناکی کردم اما بعد خوشحال شدند. در آن دوران به ایشان در انجام فعالیت هایشان کمک می کردم و هر کاری که از دستم برمی آمد برایشان انجام می دادم.
وقتی شهید صالحی نانوایی کردند!
آقا مجتبی خیلی خوش اخلاق بودند. با همه جور آدمی از هر سن و سال و هر طیفی ارتباط برقرار می کردند. همه شیفته ایشان بودند. خیلی آدم فعالی بودند؛ آرام و قرار نداشتند. از 7 روز هفته، فقط 2 روزش را قم بودند. بقیه روزها به تهران می رفتند و آنجا مشغول برنامه ها و فعالیت هایشان بودند. آدمی نبودند که وقتی کاری بیرون انجام می دهند بیایند منزل بگویند. کمک های مردمی و خیرین را جمع می کردند و برای فقرا و مستمندان هزینه می کردند. نزدیک عید که می شد زیر زمین منزلمان را برای ایتام، فروشگاه خوراک و لباس و کفش می کردند.
محل فعالیتشان حسینیه «خوانساری ها» در خیابان نیروی هوایی تهران بود. در آنجا برای پشتیبانی جبهه هم فعالیت می کردند. یک دفعه که می خواستند تعداد زیادی نان برای جبهه بفرستند می بینند نانوا خسته شده و چون کسی هم نبوده که به او کمک کند، کار را متوقف کرده. آقا مجتبی آستین هایش را بالا می زند و مشغول کمک به نانوا می شود. گاهی اوق