هنوز بچههای تخریب فرصت پاره كردن سیمها را پیدا نكرده بودند كه حسین خودش را روی سیمها انداخت و فریاد میزد از روی من رد شوید. مگر كسی میتوانست به خودش این اجازه را بدهد و اولین نفری باشد كه از روی حسین رد شود. حسین را همه دوستش داشتند و خیلی برایمان عزیز بود. عارف به تمام معنی بود، زاهد بود، انس شدیدی با قرآن داشت، محبوب قلوب بود.
اما حسین همچنان فریاد میزد: «زود باشید! عجله كنید! رد شید! معطل نشید! از روی كمرم بپرید! بپرید و خودتان را به خشكی برسانید وگرنه همه تلف میشویم."
فرمانده گردان، صدایش را بلند كرد و گفت: «حسین! خجالت بكش! كی میتونه پا روی تو بذاره و بگذره. مگه كار راحتی است.»
ولی حسین همچنان التماس میكرد كه معطل نشوید. صبح روز بعد، پیكر بی جان حسین را در حالی كه سیمهای خاردار را در بغل داشت و تیر دشمن پهلوی نازنینش را شكافته بود، در همان نقطه پیدا كردیم و به عقب برگرداندیم.