از سوریه تا بیروت
یکی از روزها، پدر سید، ایشان را در منزل پیدا نمی کند. بعدها می فهمند که سید، همراه چند نفر از برادران مقاومت لبنان، به سوریه رفته اند و در آنجا دوره های نظامی علیه رژیم صهیونیستی می بینند.
وقتی خانواده سید، این خبر را می شنوند، به سوریه می روند تا فرزندشان را برگردانند. زمانی که به محل آموزش می رسند، می بینند یک فلسطینی و یک تونسی همراه سید، از طناب هایی که با آن آموزش می دیدند، به زمین افتاده اند و کمر فلسطینی و پاهای سید شکسته است.
خانواده سید به او اصرار می کنند که همراه آنها برگردد تا پاهایش خوب شود. قبول نمی کند. به مسئول آموزش می گویند تا او را راضی کند. سید زیر بار نمی رود. بالاخره با التماس زیاد، سید را راضی می کنند که همراه آنها به بیروت برود تا پاهایش خوب شود.
از صور تا نجف
یکی از روزها از پدرش می خواهد که او را با «امام موسی صدر» آشنا کند. پدرش هم او را به دیدن امام موسی صدر می برد.
امام موسی صدر، از دیدن سید، خیلی خوشحال می شود و از شجاعت او خوشش می آید. سید مدت دو سال در محضر امام موسی صدر در صور می ماند و دروس حوزوی می خواند و آموزش می بیند.
بعد از دو سال، امام موسی صدر که سید را انسانی پرتلاش می بیند، به او می گوید: «دیگر جای شما اینجا نیست. به نجف بروید.» امام موسی صدر، برای سید، یک عمامه می آورد و بر سر او می گذارد. نامه ای هم به «سیدمحمدباقر صدر» در عراق می نویسد و سیدعباس موسوی را به او معرفی می کند.
علاقه شدیدی بین امام محمد باقر صدر و سید به وجود می آید. «سیدحسن نصرالله» هم با نامه امام موسی صدر، به نجف می رود.