بعدا مرحوم آیت الله توسلی جواب نامه را داده بودند که ما نامه شما را خدمت امام عرضه کردیم و ایشان فرمودند که مادامی که جبهه نیاز دارد، جبهه مقدم است بر همه چیز. آقا مرتضی وقتی جواب نامه اش را خواند گفت: اجتهاد و تقلیدم یکی شد تشخیص خود من این بود که باید به جبهه بروم و حالا مرجعم هم همین را گفته است، تکلیفم مشخص شد. * مدت حضور شهید در جبهه ایشان از سال 64 شروع به جبهه رفتن کرد. اولین عملیات رسمی که در آن شرکت کرد والفجر 8 بود در بهمن 64، اما اراده الهی این شد که قبل از شروع عملیات، بر اثر اصابت ترکش خمپاره از ناحیه پا مجروح شد و کنار اروند افتاد و از آب هم عبور نکرد ولی در تک و پاتکهای بعد از عملیات شرکت کرد. عملیات بعد هم کربلای 4 بود که در آن به شهادت رسید. برای عملیات «کربلای 4»، 25 آذر از قم آمد که به جبهه برود. سید مرتضی در قم طلبه بود ولی هر وقت که بهش خبر میدادند عملیاتی هست، خودش را به جبهه میرساند. سیدمرتضی از اول بچه مومنی بود، منتهی شوق شهادت خصوصا بعد از عملیات والفجر 8 و شهادت برخی از دوستانش یک حالت بیقراری در او ایجاد کرده بود. شهادت یا اسارت... بیست و چهارم آذرماه آقا مرتضی در حجره ناهار مهمان من بود گفت دارم میروم اهواز. با هم رفتیم راه آهن. برای بدرقهاش رفتم ولی این آخرین دیدار ما بود. در اهواز که بود هنوز با هم تماس تلفنی داشتیم. تا یک روز صبح، رادیو را که روشن کردم، مارش عملیات میزد. عملیات کربلای 4 قرار بود عملیات گستردهای باشد. حاج آقا تماس گرفتند و گفتند که اگر برایت مقدور است بیا اهواز. بلیت گرفتم و رفتم. به اهواز که رسیدم، شنیدم که عملیات موفق نبوده و عدهای شهید شدهاند و عدهای هم مفقود آقا مرتضی که با بچهها برنگشت دو معنا میتوانست داشته باشد؛ یا شهادت یا اسارت ولی او مفقود بود و وضعیتش مشخص نبود. من با بچهها، چند روز مناطق عملیاتی را گشتیم، اما هیچ اثر و خبری به دست نیامد. اخبار متناقضی از شهادت یا اسارت سید مرتضی بود. مدتی بعد هم کولهپشتی و لوازم شخصیاش را به اهواز آوردند و من رفتم و آنها را تحویل گرفتم. وصیتنامه بود و دیگر وسایلش. نامهای هم برای من نوشته بود که کارهایی را انجام بدهم. چند نوار و کتاب به امانت پیشش بود که گفته بود تحویل بده. پول مختصری بود که گفته بود به فلان صندوق قرضالحسنه داده شود و چند روزی هم روزه احتیاطی داشت.