بعد از نماز منصور برخاست. علی دست منصور را گرفت و گفت: کجا؟ چرا با این عجله؟
- شاید فردا مُردم. باید به مادرم سواد یاد بدهم. او باید بتواند از اتفاقات زمانه مطلع بشود. باید بتواند روزنامه بخواند.
- یک طوری حرف میزنی انگار همین امشب میتوانی همه سواد دنیا را یاد مادرت بدهی. صبر کن بعد از سخنرانی با هم میرویم.
- من ۱۰ روز دیگه باید منطقه بروم. شاید زنده برنگردم. البته شهادت که قسمت ما نمیشود. ولی باید که بتوانم بیشتر به مادرم یاد بدهم.
- من عاشق این جور حرف زدنت هستم. شهادت مگر بیکار هست سراغ تو بیاید!
او بعد از مدتی به جبهه رفت. منصور که به خاطر شرایط جنگی تنها راه ارتباطیاش با خانواده نامه بود، به دلیل نداشتن سواد کافی مادر این فرصت را از دست داده بود و همواره حسرت میخورد که چرا زودتر از اینها به این فکر نیفتاده بود تا به مادرش خواندن و نوشتن بیاموزد. او تصمیم گرفت، در جبهه به رزمندهایی که کمسواد بودند آموزش دهد. چرا که احساس میکرد اگر بتواند حتی یک کمسواد را در جبهه به حدی برساند که برای خانوادهاش نامه بنویسد. کم کاری که در این سالها در قبال مادرش انجام داده است را جبران کرده است.