اینجا بود که تازه فهمیدم این نازنینی که لایق تدفینش شدم از بچههای حضرت زهرا سلام الله علیهاست. گریه امانم رو بریده بود. دستهام سست شده بود و به کندی حرکت میکرد. با گریه به شهید التماس میکردم که آقا سید رضا پیش مادرت سفارش ما رو بکن. گاهی هم میگفتم بیبی جان این پاره جگر توست که غریبانه به خاک میرود.
تلقین رسید به اللهم عفوک عفوک عفوک...
دوست نداشتم از قبر بیرون بیام. حتی جسمم هم یاری نمیکرد دوستان کمک کردند و مهیا شدم. باید شهید دیگری هم به خاک میرفت که او هم سری در بدن نداشت و باز حکایتی دیگر...
پنجشنبه گذشته رفتم تا فاتحهای بر مزار شهید سید رضا بخوانم. خانم جوانی بالای مزار ایستاده بود و کودکی در بغل داشت. مثل اینکه مشغول آرام کردن کودک بود و مثل باران اشک میریخت. یکی دو تا دختر بچه خردسال هم دور قبر دستها رو در خاک فرو برده و مشغول فاتحه بودند. من هم فاتحهای خواندم.