کنجکاویام گُل کرد و با احتیاط پرسیدم که خواهر میشه نسبت شما رو با این شهید بدانم؟ در حالی که سعی میکرد اشکش را من نبینم گفت: این شهید شوهر من است و مرا با سه دختر خردسال تنها گذاشت.
تنم لرزید...
بچهها رو نشانم داد. دختری 12 ساله؛ دختری 8 ساله و کودکی سه ماهه که در بغل داشت.
این بانو که خودش نیز سیده بود با گریه گفت: برای آخرین بار که میرفت به او گفتم: آسید رضا؛ تو دو بار برای دفاع از حرم عمهات زینب (س) رفتی این بار رو پیش ما بمان. دخترها خیلی به تو وابسته اند.
او گفت: خانم؛ حرم عمه جان ما در خطر است! تو راضی میشوی من باشم و جسارتی به حرم عمهمان بشود؟
این را که گفت دهانم بسته شد و گفتم برو خدا نگهدارت باشد...
این بانوی قهرمان ادامه داد: دومین باری که برای سوریه رفت باردار بودم. برای به دنیا آمدن دخترمان مرخصی گرفت و آمد. وقتی بچه به دنیا آمد به عشق خانم رقیه نامش را رقیه گذاشت. رقیه سادات 15 روزه بود که ساکش رو برداشت و رفت و امروز که پیکر پدرش به خاک رفت، سه ماهه است.