با همسرم تماس گرفتم و گفتم برای مراسم عید قربان می‌روم خانه برادرم. باز هم بین ما صحبت بود و دلتنگی. روز پنجشنبه برادرم اولین نفری بود که گفت در منا حادثه‌ای اتفاق افتاد. دامادم چند بار تماس گرفت اما آن سوی خط هیچ کس پاسخ نمی‌داد. حس من اما عدم پذیرش بود. می‌گفتم غیرممکن است اتفاقی بیفتد. آن‌قدر مطمئن بودم که جمعه همه خانواده را برای نهار دعوت کردم و گفتم به خاطر استرسی که بابا به ما داده، باید همه ما را بفرستد کربلا.