پدر ادامه میدهد: «از گردان با من تماس گرفتند و گفتند جنگ است و شما همین یک پسر را دارید. من هم اصلاً با رفتنش مخالف نبودم. فقط گفتم مصطفی چند سال درس را ادامه بده انشاءالله سال بعد که سن و سالت بیشتر شد خواهی رفت. گفت: بابا، اطمینان داری یک سال دیگه من همین آدم باشم که بخواهم سوریه بروم؟ با این حرفش قانع شدم. مصطفی نهایت تلاش خود را کرد و رفت.»
پدر شهید موسوی از شهادت پسرش خم به ابرو نیاورد اما همه میدانند در دلش چه غوغایی است.
وی در این باره میگوید: «من بعد از شهادت مصطفی هم پسرم را از دست دادم و هم رفیقم را. خیلی با هم صمیمی بودیم. مصطفی همیشه شاگرد اول بود. اما سالهای آخر که فکر جنگ در سرش بود، کمی از درس غافل شده بود. خیلی ولایتمدار بود و اگر حضرت آقا سخنرانی داشتند، از چند شبکه تلویزیونی باز هم نگاه میکرد. به مادرش توصیه کرده بود که صحبتهای حضرت آقا را ضبط کن و یا برایم بنویس که من از سوریه آمدم، گوش کنم.»
وی گفت: «مصطفی یک طرح زیر دریایی داشت و من چندین بار به بنیاد نخبگان رفتم که ثبت کنم ولی متاسفانه پیگیری صورت نگرفت. گفتند این طرح، هزینه بالایی دارد و مدت زمان زیادی میبرد. مصطفی خودش طرح را برای کانادا فرستاد و تایید هم شد. اما مصطفی گفت من دوست دارم این طرح را به کشور خودم ارائه بدهم و از دادن طرحش صرف نظر کرد. وی برای همه کارهایش برنامهریزی داشت.