بعد از قصه منا هیچ اثری نمی یافتیم. تا اینکه هشت روز بعد، یعنی روز عید غدیر، شوهر خواهرم «آقا مسعود » صبح زود آمد و گفت دیشب خواب دیدم. حاج عمار در عالم خواب گفت «این شماره را بده به بابام. » شماره ای که میگفت، صفر نداشت و اولش 2 بود. ما فکر میکردیم شماره تلفن است. شماره را به یکی از اقواممان که در مخابرات کار میکند نشان دادیم گفت شماره قم است. گفتم برویم قم، اگر شماره غسالخانه بود، حتما آنجاست. به شماره 118 قم زنگ زدیم. گفتند این پنج شماره ای است و الان تلفن های قم هفت شماره ای شده اند. گفتیم این شماره قدیمی کجا بوده؟ متوجه شدیم مربوط به دو تا خانه است اما آن شماره ها هم نتیجه ای نداشتند. بعدتر یکی از اقوام به ذهنش رسیده بود که این شماره را در GPS پیگیری کنیم. متوجه شدیم که مربوط به مختصات جغرافیایی روستایی در شمال مکه است. به بچه های بعثه گفتم بروید یک روستا در شمال مکه را بگردید، عمار آنجاست. آ نها حرف ما را باور نکردند. وقتی به نتیجه ای نرسیدیم، همچنان دلمان را به زندانی بودن عمار در اسرائیل یا عربستان خوش میکردیم. تا اینکه 14 آبان که به همراه آقای دکتر جهانی و آقای فراهانی که عمار را از بچگی میشناختند در استودیو باشگاه انقلاب بودیم، آقای «درزی » عکسی آورد. در آن عکس 14 مورد اختلاف، 5،6 مورد هم شباهت پیدا کردیم. این عکس متعلق به 6 روز بعد از حادثه بود. از این طرف هم پدرش بودم و نمیتوانستم قبول کنم که این عکس بچه ام است.