چند روز به اربعین مانده بود. هنوز وضعیت 80 حاجی تعیین نشده بود. خیلی ناراحت بودم. میگفتم خدایا همه جنازه ها برگشتند. وضعیت عمار معلوم نیست. از خودش خواستم «پسرم؛ خودت راهنمایی ام کن. کجایی؟ » پس از مدتی، آقای اوحدی زنگ زد گفت میخواهیم به تدریج خانواد ه ها را برای شناسایی به عربستان بفرستیم.  هر روز به مقبره شهدای منا میرفتیم. مقبره الشهدا کنار پزشکی قانونی بود. نزدیکترین حدسم این بود که قبری با «کد 193 /ح » مزار عمار من باشد. از سازمان حج هم آقای رضایی با ما بود. به او گفتم نیازی به آزمایش و حتی جواب آن نیست. اگر در این یک هفته (تا آمدن جواب آزمایش) با این قبر ارتباط پیدا کردم، اینجا را مزار عمار میدانم و اگر نه، حتی اگر آزمایش گفت، این حرف را قبول ندارم. سپس به زیارت و مقبره الشهدا رفتیم و قبر را پیدا کردیم. به دلم رجوع کردم. مادر عمار گفت: این قبر کیست؟ گفتم: بالاخره قبر یک مسلمان است، بنشینیم فاتحه بخوانیم. چرخیدیم و برای همه فاتحه خواندیم. تا وقتی ما مکه بودیم، این قبرستان همه وجود مرا به سمت خودش میکشید. روح من هم به آن قبرستان و آن قبر کشیده میشد. داشت ارتباط من با آن مزار برقرار میشد و علاقه مند میشدم.