زندگی محبوبه مبتنی بر تربیت اصیل اسلامی و برگرفته از فرهنگ عمیق اسلامی بود؛ لذا این شیوه باید الگوی نسل نوجوان و جوان قرار گیرد. او در صف اول حركت‌هاي دانش‌آموزي و اسلامي قرار داشت. سال دوم دبيرستان آخرين سال تحصيلي بود كه نام محبوبه، دانش‌آموز سنگر علم و مبارزه ر ا براي هميشه ثبت كرد. با حضور در جمع مردم تظاهركننده در ميدان ژاله (شهدا) هفدهم شهريورماه سال ۱۳۵۷ هجري شمسي در جمعه‌اي خونين، گل وجود محبوبه چون شقايقي سرخ پرپر شد و ژاله خونش، ميدان ژاله را رنگين ساخت. پيكر پاكش در بهشت زهرا (س) مأوا گرفت. چند سال بعد نيز نامزد(شهيد حسن اجاره دار) و پدر بزرگوارش (شهيد غلام رضا دانش) نيز در حادثه هفتم تيرماه سال ۱۳۶۰ش به شهادت رسيدند و با خون خود انقلاب اسلامي را بيمه كردند یکی از دوستان شهید محبوبه دانش (خانم آیت اللهی) که آخرین کسی بوده که او را قبل از شهادتش دیده، پس از شهادت محبوبه تفالی به قرآن زده بود و این آیه برای آن شهیده امده بود : « وَ أَمَّا الَّذینَ سُعِدُوا فَفِی الْجَنَّةِ خالِدینَ فیها ما دامَتِ السَّماواتُ وَ اْلأَرْضُ إِلاّ ما شاءَ رَبُّکَ عَطاءً غَیْرَ مَجْذُوذٍ»؛ « و اما آن‌ها که سعادتمند شدند، در بهشت جاودانه خواهند ماند، تا آسمان‌ها و زمین برپاست، مگر آنچه پروردگار تو اراده کند». و آخرين خاطره‌اي كه از شهيد محبوبه دانش داريد. عصر شانزدهم شهريور به من زنگ زد و پرسيد: «چرا نيامدي؟» آن روز نماز جماعت عيد فطر به امامت شهيد آيت‌الله مفتح در تپه‌هاي قيطريه برگزار شده بود و نرسيده بودم بروم. بعد تأكيد كرد فردا حتماً بيا. خانه ما در نزديكي ميدان ژاله (شهداي فعلي) بود. مردم از ساعات اوليه صبح در ميدان اجتماع كرده بودند و عليه رژيم شعار مي‌دادند. محبوبه پيرو و مأموم محض امام بود و هميشه مي‌گفت: «امام فرموده‌اند كه. . . » و ما با همين عبارت مي‌فهميديم تكليفمان چيست. ساعت 7 صبح بود كه برادرم مرا از خواب بيدار كرد و گفت: «دوستت دم در خانه با تو كار دارد!» خواب‌آلود رفتم و ديدم محبوبه با همان چهره زيبا و ملكوتي و لبخند مليح، پشت در ايستاده است. از خجالت آب شدم. يك ساعت ديگر راهپيمايي و تظاهرات شروع مي‌شد و من خواب مانده‌ بودم، در حالي كه محبوبه خود را از شمال شهر رسانده بود. گفتم: «هنوز يك ساعت به راهپيمايي مانده است. چرا اينقدر زود آمدي؟» گفت: «احتمال مي‌دادم خيابان‌ها را ببندند و اجازه ندهند مردم به طرف ميدان ژاله بيايند و من بي‌بهره بمانم!»او را به داخل خانه دعوت كردم تا آماده شوم. برايش صبحانه آوردم كه نخورد. فهميدم مثل اكثر روزها روزه است. كم‌كم صداي همهمه مردم را از پشت در خانه شنيديم. رفتم لباس بپوشم و با هم راه بيفتيم، ولي محبوبه طاقت نياورد و رفت كه به مردم بپيوندد و من مثل هميشه از او عقب ماندم. مي‌خواستم از خانه بيرون بروم كه چند نفر كه چشم‌هايشان با گاز اشك‌آور سوخته بود، وارد خانه شدند تا با آب حياط ما صورتشان را بشويند. از خانه بيرون رفتم و در ميان سيل جمعيت در حالي كه شعار مي‌دادم، جلو رفتم. جمعيت هر لحظه متراكم‌تر مي‌شد و حضور زياد زنان چشمگير بود. مدتي گذشت و بعد حس كردم يكي روي شانه‌ام زد. برگشتم و محبوبه را با همان لبخند شيرين هميشگي ديدم. به من گفت: «موقعي كه گاز اشك‌آور پرت مي‌كنند، اين‌جوري بپر و آن را بگير و به طرف خودشان پرت كن تا حالشان جا بيايد!»ناگهان صداي هليكوپتري از بالاي سرمان شنيديم و بعد هم رگبار مسلسل بود و روي هم ريختن زخمي‌ها. روبه‌روي ما يك تانك بود و سربازان مسلح صف بسته بودند. زنان جلوي صف تظاهركنندگان نشسته بودند و مردها پشت سر آنها شعار مي‌دادند. ناگهان تيراندازي شروع شد. هر كسي به طرفي گريخت و محبوبه را گم كردم و به داخل كوچه‌اي خزيدم. بعد از چند ساعت از ميان اجساد و مجروحين گذشتم و به خانه برگشتم. مردم مجروحان را بلند مي‌كردند و به خانه‌ها مي‌بردند، چون مي‌دانستند اگر به دست رژيم بيفتند، قطعاً كشته خواهند شد. تمام خانه‌هاي منطقه پر از تظاهركنندگاني بود كه مردم به آنها پناه داده بودند. بعد از ظهر يكي از بستگان تلفن زد و گفت مسجد محل آنها در چهارراه كوكاكولا پر از مجروح، زخمي و شهيد است! وقتي مشخصات جنازه دختر جواني را برايم گفت، فهميدم محبوبه شهيد شده است. آري، او در روز جمعه پس از ماه رمضان و در حالي كه روزه بود به ديدار خداي خود نائل آمد. شهادت محبوبه هر كسي را كه او را مي‌شناخت و از همه بيشتر بچه‌هاي مسجد حمام گلشن را، در سوگ و ماتم فرو برد. كودك و جوان، زن و مرد و هر كسي كه حتي يك بار طعم خدمت صادقانه او را چشيده بود، سوگوار بود و براي اين دختر معصوم فداكار مي‌گريست.