يك روز از مريوان به روستا آمد، غمگين و افسرده بود، علت را از او پرسيدم گفت: پدر جان! عده‌اي آمده‌اند مي‏خواهند پرچم كمونيست در اين منطقه برپا كنند و بساط بي‌ديني و لاابالي‌گري را بگسترانند، بايد به هر طريقي كه شده مانع آنها شويم، طولي نكشيد ديدم بلندگوي مسجد به صدا درآمد، دارا بود كه مردم را به مسجد فرا مي‏خواند، به دليل نفوذي كه در بين مردم داشت تعداد كثيري از مردم در مسجد جمع شدند دارا ماوقع را براي آنها شرح داد و يادآور شد كه اسلام در خطر است و اين وظيفة ماست كه مردانه به مقابله برخيزيم تا اين‌ها جرأت طرح اين انديشه‌ها را نداشته باشند. حالا هر كسي كه دلش براي اسلام مي‏تپد و نمي‏خواهد شاهد افول انديشه‌هاي پاك پيامبر بزرگوار اسلام باشد، آماده شود تا به شهر برويم و به مبارزة با آنها بپردازيم. عدة زيادي آماده شدند و ماموستاي روستا نيز قرآني به دست گرفت و جلو افتاد، صحنة زيبايي بود، همه حركت كرديم و در مكاني كه پرچم را نصب كرده بودند تجمع كرديم، به محض رسيدن، دارا رفت، پرچم را پايين كشيد و آن را پاره كرد، افراد گروهك‌ها تهديد كردند كه ترا خواهيم كشت. دارا در كمال متانت و خونسردي گفت: شما هيچ كاري نمي‏توانيد انجام بدهيد، جان من در يد قدرت خداوند است و تا وقتي كه او اراده كند من زنده خواهم ماند و تا زنده‌ام با شما مبارزه خواهم كرد. دارا پرچم لا ‌اله ‌الا الله را برافراشت بعد همه تكبيرگويان به روستا برگشتيم.