در سال 1342در سن بیست سالگی وقتی فهمید جمع آوری کتابها ی امام خمینی شروع شده است، به منزل برگشت و دوچرخه ای که در دست داشت پرتاب کرد داخل حیاط و به مادرم گفت: من می روم، رفتنم با خود و برگشتن با ایزد یکتا است. پرسیدیم: چطور شد که اینگونه شدی؟ چرا ناراحتی؟ کجا می خواهی بروی؟ گفت: مگر نمی بینید روحانیت را می کشند!؟ من و شما راحت باشیم؟ تا موقعی که من زنده هستم نمی گذارم دستورات اسلام پای مال شود. این ها می خواهند ناموسمان، مملکتمان را از بین ببرند و انقلاب سفید درست کرده‌اند.