هربار که برای تظاهرات و درگیری ها با برادرش بیرون می رفتند، خدا خدا می کردیم زود برگردد. دلمان شور می زد، نکند بلایی سرش بیاورند. خیلی دلیر و شجاع بود و این برای یک دختر چهارده ـ پانزده ساله در آن روزها یعنی: به زودی مهر مرگ بر پرونده زندگی اش می زدند. خانواده و دوستانش آخر هفته صدیقه را در کهریزک یا در بیمارستان معلولین ذهنی نارمک پیدا می کردند. هیچ کس طاقت دیدن وضعیت آن بیماران را نداشت. اما صدیقه می رفت آن ها را شست وشو می داد و به امورشان می رسید. پر دل و جرأت بود. به همین خاطر دنبال کارهای کوچک نمی رفت. سال 59 به بانه اعزام شد. آنجا در نبرد کردستان با نیروهای انقلاب همکاری می کرد. هر بار موقع رفتن ساکش را پر از کتاب های شهیدان دستغیب و مطهری می کرد تا برای مردم روستاهایی که پاکسازی می شوند کلاس های عقیدتی بگذارد. یکی ـ دو بار منافقین برایش پیغام فرستادند که اگر دستمان به تو برسد، پوستت را پر از کاه می کنیم. نمی دانستند او راهش را انتخاب کرده. آن اواخر می دیدیم شب ها تا دیروقت بیدار است، مشغول قرآن خواندن یا نوشتن. صبح ها کنار رختخوابش پر از یادداشت بود. بعدها فهمیدیم که در مورد امام، شهدا، انقلاب ایران و فلسطین شعر می گوید و در دفترش می نویسد. «یک آقای نورانی وارد جمع شد. صدیقه را صدا کرد و با خود برد. از حاضرین پرسیدم این آقا چه کسی بود، گفتند ایشان امام زمان(عج) بودند.» تعبیر این خواب خواهرش را که پرسیدیم، گفتند این دختر سربازی اش در راه اسلام قبول می شود. در نامه ای به یکی از دوستانش که مسلمان نبود و اصلاً به خدا عقیده ای نداشت، نوشته بود: «یک ماه دیگر این نامه به دست تو می رسد، آن وقت من دیگر زنده نیستم و پیش خدایی هستم که تو او را انکار می کنی. می خواهم بگویم خدا وجود دارد، نه مثل وجودی که من و تو داریم.» او هر شب پس از اقامه نماز شب، ساعتها با خدا راز و نیاز می‌کرد. دستنوشته‌هایی که از او باقی مانده، حکایت از آن دارد که او آگاهانه در این راه گام برداشته است. وی در آخرین تماس تلفنی با خانواده، اظهار کرده بود که هیچگاه تا این اندازه به شهادت نزدیک نبوده است.