وسط یکی از عملیاتها، چند ساعتی به خانه آمد. حالش خیلی بد بود. گویا یکی دو تا عکس خیلی تلخ دیده بود. برایم توصیف کرد که: امروز عکسی از یک دشت دیدم که بچههای ما مثل گل روی زمین افتاده بودند گفت: این من هستم که نقشه عملیات را میکشم، ابن من هستم که فرمان عملیات میدهم، چه کسی میتواند به من اطمینان بدهد که مسئولیت کشته شدن این بچهها، این سربازهای امام زمان (عج) متوجه من نیست؟
بعد، به شدت گریه کرد و گفت: اگر روز قیامت فقط بچه یکی از آنها جلویم را بگیرد که تو آنجا چه کاره بودی که پدر من شهید شد؟ جواب بچهها را چه بدهم؟
این تنها موردی بود که پیش من گریه کرد و با صراحت گفت: از خدا بخواه من هم نمانم.
آن شب احساس کردم که او جزء فرماندهانی است که نمیتواند بدون سربازهایش بماند، و اگر روزی جنگ تمام شود، مرگ تک تک بچهها آزارش خواهد داد. تازه آن یک عملیات محدود بود، مسلما در طراحی عملیات بزرگی مثل بیت المقدس در برابر هر خطایی که از طرف فرماندهی صورت میگرفت و تک تک شهدایش احساس مسئولیت میکرد. من رنجی را که او میکشید احساس میکردم و از آن موقع میل به شهادت در او جدیتر شد.»