۱۱ بهمن۱۳۶۰
آن روز شیفت کاریش بعد از ظهر بود و میخواست زودتر به مدرسه برود تا به نماز جماعت برسد. محمدرضا و حمیدرضا کلاس اول و دوم دبستان بودند و هنوز به خانه نیامده بودند، پژمان، پنج ساله بود. همسرش به خانه آمد و سکینه برایش غذا را آماده نمود و بعد، از او خدا حافظی کرد و به طرف مدرسه رفت. برف شدیدی میبارید. زمانی که سکینه وارد مدرسه میشود. یکی از معلمین به او میگوید در رادیو اعلام کردهاند که گروهی از منافقین با پیکان از تهران به سمت کرج آمدهاند. سیکنه زمانی که موضوع را میشنود، با آرامش برخورد کرده تا موجب اضطراب دانش آموزان نشود.
بچهها در نمازخانه مدرسه جمع شده بودند، سکینه بعد از ورود به نمازخانه از دانش آموزان میخواهد که اذان بگویند، در حین اذان، صدای فریادی از حیاط بلند میشود. همه به بیرون میروند تا ببینند چه اتفاقی افتاده است. یکی از معلمین سراسیمه به سکینه نزدیک میشود و میگوید:
زمانی که میخواستم در مدرسه را ببندم دیدم یک زن و مرد مسلح با لباسهای خونی از پیکانی پیاده شدند و به سمت مدرسه آمدند. ناگهان صدای انفجار مهیبی از سمت حیاط مدرسه به گوش میرسد. یکی از دانش آموزان که ناراحتی قلبی داشته است حالش بد میشود. سکینه که نگران ناراحتی قلبی او بوده لیوانی به دست میگیرد و به سوی آبدارخانه میرود. یکمرتبه صدای تیراندازی به گوش میرسد. سکینه غرق در خون به زمین میافتد و به شهادت میرسد. دانش آموزان هم در آن موقع بلند فریاد میزدنند: منافقین لعنتی، مادرمان را کشتند.
منافقین حسرت دیدن خواهرمان را به دلمان گذاشتند.