مدتی از رفتن احمد گذشته بود، صبح بانو برای کاری به بانک می رود، باید زمان زیادی در نوبت می ایستاد به خانه پدر احمد می آید تا محمدرضا را آنجا بگذارد و به بانک برگردد که چشمان خیس پدر حکایتی غریب دارد اما بانو قصد باور ندارد، سراسیمه و با پاهایی برهنه به در خانه پاسداری می رود که چند دقیقه پیش او را سر کوچه دیده بود به او می گویند که احمد زخمی شده و در بیمارستان بستری است، شما به خانه بازگردید تا عصر برای دیدن او شما را به بیمارستان ببریم کمی آسوده خاطر می شود و بازمی گردد اما این بار کوچه مملو از جمعیت است... بیشتر از سه دهه است که احمد رفته اما بانو همچنان او را احمد من خطاب می کند و این حکایت از عشقی جاودان میان آنها دارد.