بعد از شهادت علی مراسم گرفتیم. مهمانان زیادی آمده بودند و من مضطرب، که غذا کم نیاید. به ناگاه علی را در گوشه آشپزخانه دیدم.
گفت مادر چرا مضطربی؟
گفتم نگران کم آمدن غذا هستم.
ظرف برنجی دستش بود. گفت: این را به غذا اضافه کن و نگران نباش.
همه مهمان ها سیر خوردند و آخر سر به اندازه همان بشقاب غذا اضافه آمد.