احمد مختاری هم راه دلبری را خوب یاد گرفته بود. بلد بود چگونه آرزویش را طلب کند. برای همین لباس رزمش را پوشید و عازم جبهه شد. می‌دانست در هر حال پیروزی با اوست. یا حسین(ع) را خواهد دید یا مزارش را. نتیجه سومی در کار نخواهد بود. گواهش هم وصیتی بود که نوشت: «به خدا سوگند که دلم برای صحن و سرای حسین تنگ شده است. به خدا سوگند که آرزوی در بغل گرفتن آن قبر شش گوشه را دارم. خدایا خودت می‌دانی که هر بار که به زیارت امام هشتم می‌روم به یاد قبر شش گوشه اباعبدالله، ضریح ثامن الائمه را در بغل می‌گیرم و بر سینه می‌فشارم. کربلا! نمی‌دانم که دیدارت نصیب من می‌شود یا نه؟ نمی‌دانم که اول به حسین می‌رسم یا به قبر حسین؟ نمی‌دانم که صحن و سرایت چگونه است؟ نمی‌دانم که آب فرات در روز عاشورا برای چه خود را از خیمه‌ها پنهان کرد؟ نمی‌دانم طفلان حسین در روز عاشورا چگونه تاب آوردند؟ نمی‌دانم که عباس چگونه دستش جدا شد؟ نمی‌دانم که علی اکبر و قاسم و علی اصغر چگونه شهید شدند؟ نمی‌دانم که زینب بعد از ظهر عاشورا چگونه ناله می‌کرد؟ نمی‌دانم که گودال قتلگاه در کجا واقع است؟ نمی‌دانم... نمی‌دانم... نمی‌دانم... و بالاخره نمی‌دانم کربلا که با چه صبری مصیبت اباعبدالله را دیدی و توان آوردی؟ ولی ای کربلا! تو می‌دانی، می‌دانی که قلب رهبر انقلاب هم برای تو تنگ شده است. می‌دانی که جوانان ما چگونه عاشقت بودند و آرزوی رسیدن به تو را داشتند ولی به تو نرسیدند. می‌دانی که این ملت برای تو چقدر خون دل خوردند. می‌دانی که کربلایی شدن یعنی چه. می‌دانی که کربلا جای کیست. ولی من نمی‌دانم، دوست دارم که بدانم. خدایا توفیق بده که بدانم و بشناسم. توفیق بده که بشناسم کربلا و حسین را و بدانم راه حسین را. والسلام»