زهرا می‌گوید: وقتی وارد بیت شدیم چند تا از عموها (کارگزاران بیت) با ما صحبت کردند و گفتند شما چهار نفر با آقا وارد حسینیه می‌شوید. بعد هم یک شعر را با ما تمرین کردند که آن را برای رهبر بخوانیم. من و سه دختر دیگر با آقا وارد حسینیه شدیم، رهبر اسم باباهایمان را پرسید و هنگامی که نوبت من شد، گفتم: زهرا کاظمی هستم فرزند شهید عبدالمهدی کاظمی و آقا متوجه فامیل من نشد و به عکس بابایم نگاه کرد و دوباره گفتم: فرزند عبدالمهدی کاظمی هستم و آقا بر سرمان دست کشید. از زهرا درباره حس و هیجانی که دختران حاضر در حسینیه داشتند، سوال می‌کنم که او در پاسخ می‌گوید: با ورود آقا به حسینیه بعضی‌ها گریه می‌کردند و بقیه هم دست می‌زدند و خوشحال بودند. همه دلشان می‌خواست با آقا حرف بزنند. بعد هم با رهبر نماز خواندیم و ایشان برای ما صحبت کرد. گفتم از حرف‌های آقا چه چیزی فهمیدی؟ گفت: آقا به ما گفتند: شما تکلیف شده‌اید و باید نمازتان را بخوانید. زهرا با شوقی که هنوز از آن دیدار در دل داشت، گفت: خیلی‌ها به رهبر می‌گفتند به ما انگشتر بدهید و هر کسی حرفی می‌زد و آقا به حرف‌های آنها گوش می‌داد.