روزهای بسیار سختی را سپری کردم. از یک طرف دلتنگ موسی بودم و از طرف دیگر شنونده زخم‌زبان‌ها. در عین حال که می‌دانستم او حضور دارد، بی قرار حضورش بودم. چرا که موسی جایگزین تمام نداشته‌های من بود. او خواهرم بود، دخترم بود، پشت و پناهم بود. تکیه گاهم بود. مشاورم بود. راهنمایم بود. برای هر تصمیمی ابتدا با او مشورت می‌کردم. هرگاه دلخوری داشتم، با او درددل می‌کردم. حرف‌هایم را می‌شنید و در پایان با لبخند می‌گفت، «تا من را داری، غم نداری! من هستم، خیالت راحت باشد!» و با چهره معصوم آرامَش، آرامم می‌کرد و ناراحتی را از دلم می‌ربود. اما حالا در روزگاری که نیست، غم و غصه جای خالی‌اش را پر کرده و تنها امیدم وعده پروردگار است که شهدا زنده هستند. پس حتما روح او نیز همواره حضور دارد و همراه ماست. هرچند که یقین دارم خداوند سرپرست خانواده شهداست و به کرّات دست یاری خدا را در زندگی‌ام احساس کرده‌ام و همین صبر و آرامشی که در برابر این غم بزرگ دارم، یا کارهایی که هیچ‌وقت گمان نمی‌کردم تنها از پسش بربیایم، اما حالا می‌توانم، گواه این مدعاست. هرگاه کم می‌آورم یاد سفارشش می‌افتم که گفت، «هرکجا کم آوردی، بگو: یا زینب!» و هربار که می‌گویم با انرژی به زندگی برمی‌گردم.