معلمی که قرار بود پزشک شود شب آخر که می‌خواست برود مادر ساکش را پر کرده بود از تنقلات. خودش هم مقداری کتاب گذاشته بود مثل هر شب اما خوابش نمی‌برد. جعفر تا صبح بیدار بود و می‌نوشت. اذان را که گفتند نمازش را خواند و ساکش را خالی کرد. فقط وسایل خطاطی‌اش را برداشت و یک دست لباس. مادر گفت از سر شب ساک‌ات را پر کرده‌ایم و حالا همه را بیرون گذاشتی؟ گفت: «ساک سنگین می‌شود و کتفم را اذیت می‌کند.» وقت خداحافظی مادر گریه‌اش گرفته بود. چرایی‌اش را نمی‌دانست. پیشانی‌اش را بوسید. او رفت و انگار دل مادر را هم با خودش برد. سیدعلی می‌گوید: «وقتی جعفر رفت مادرم مثل همیشه خواست وسایلش را جمع‌آوری کند که برگه‌ای پیدا کرد. از بالا تا پایین آن یک جمله نوشته بود با یک امضا. شهید سیدجعفر موسوی. انگار به او الهام شده بود که دیگر برنمی‌گردد». سیدجعفر برنگشت. روز تشییع پیکرش کارنامه قبولی او در دانشگاه به‌دست مادر رسید. رشته پزشکی قبول شده بود.