مصطفي مي دانست كه من چقدر با شهيد سعادتمند دوست هستم. يك روز به من گفت: «هرقدر مي خواهي با ابوالفضل سعادتمند شوخي كني بكن. چون ابوالفضل جواز شهادت را گرفته است.» گفتم: «مصطفي! من چه طور؟!» مكثي كرد و گفت: «محسن جان! تو هم مسئوليت سنگيني را بايد به دوش بكشي.» همان هم شد. من جانباز شدم و آنها شهيد.
در منطقه مهران، شهيد يوسفي به همراه شهيد حاج حسين صبوري برنامه اي طرح ريزي كردند كه كليه بچه هاي اطلاعات هرشب، نماز شب را در يك مكان و به صورت جماعت مي خواندند و هرروز بعد از نماز صبح، زيارت عاشورا خوانده مي شد. كليه بچه ها ازنظر معنوي اشباع شده بودند، به همين خاطر هم بود كه اكثر آنها در عمليات خيبر شهيد شدند. خوشا به حال همه آنها و بدا به حال من كه از قافله دوستانم بازماندم.