بعد از انفجار حزب جمهوری توسط گروهک تروریستی منافقین، حضرت امام خمینی(ره) در سراسر کشور عزای عمومی اعلام کردند؛ لذا همسرم و جمعی از اعضای جهاد مشغول پیگیری کارهای لازم برای راه اندازی یک راهپیمایی مردمی در سطح ماهشهر بودند. در این بین شبی به خانه آمد و گفت: «تمام کارها انجام شده است و فقط هماهنگی سخنران مانده است.» مشغول صحبت بودیم که دیدم فاطمه در حالی که چادر مشکی مرا سرش کرده بود سمت مان آمد و شروع به صحبت کرد. هر آنچه در مورد بنی صدر از من و پدرش شنیده بود تکرار می کرد! به شوخی به همسرم گفتم: «این هم سخنران! » با اینکه سن و سالی نداشت اما خیلی باهوش بود و روح بزرگی داشت. به یاد دارم زمانی که برای راهپیمایی رفته بودیم فاطمه خسته شده بود. می خواست بغلش کنم؛ اما من آن موقع باردار بودم. با زبان کودکانه گفتم: «مامان اگر بغلت کنم بچه اذیت می شود.» نگاهی کرد و بدون اینکه حرفی بزند به راهش ادامه داد. تا آخر راهپیمایی همرام آمد و کنار مردم شعار می داد. شب که به محل اسکانمان برگشتیم حسابی خسته شده بودیم. آن موقع در کانتینر فرهنگی جهاد سازندگی زندگی می کردیم. تقریبا یک اتاق سه در چهار بود. برای خواب آماده شده بودیم. فاطمه عادت داشت قبل خواب با هم صحبت کنیم. با نگاه منتظرش به من خیره شده بود. گفتم: «مامان امشب خسته ایم بسم الله بگو و بخواب.» قبول کرد. بعد از گفتن بسم‌الله بلافاصله به خواندن سوره توحید مشغول شد. دوباره گفتم فقط بسم الله بگو و بخواب؛ اما این بار هم سوره توحید را خواند و خوابید.   نصف شب احساس کردم کسی روی قفل در با چراغ قوه نور انداخته است. خواستم همسرم را بیدار کنم که متوجه رفتنش شدم.