گفت: حواستان جمع باشد وقتی امام فرمان داده، باید همه ما لبیک بگوییم… وقتی فهمیدم علی به خانه مستمندان سر میزند، از خودم بدم آمد، چطور کسی که چند سال از من کوچکتر باشد با این عشق کار میکند، مرا قسم داد تا زنده هست به کسی چیزی نگویم… بعد از شهادتش تمام بچههای فقیر روستا عزادار شدند… احوالش را پرسیدم گفت: خوبم، چرا احوال رزمندهها را نمی پرسی؟ اما من می دانستم از چیزی رنج میبرد، آرام رفتم پشت در اتاقش، کار هر شبش بود در را از داخل قفل میکرد و به مناجات میپرداخت.
دیدم لباسهایش را در آورده و به سینه روی زمین خوابیده، وقتی متوجه من شد از من قول گرفت جایی چیزی نگویم. پشتش ۱۸ تا بخیه خورده بود… از همه طلب عفو کرد، پرسیدم حالا که میروی کی برمیگردی، با خنده گفت: ده روز دیگه و درست ۱۰ روز بعد برگشت ولی… وسایلش را بین دوستانش تقسیم کرد رو کرد به همه گفت: من دیگه احتیاجی به اینها ندارم… یکی بهش گفت: انشاالله دفعه دیگه که برگشتی، با هم آب به در خانه فقرا میبریم، علی تبسمی کرد و گفت: به فکر فقرا و نیازمندان باشید…