«پسرم، روزی که دنیا آمد تا روزی که از دنیا رفت، بدی و ناراحتی از او ندیدم. نماز اول وقت را هیچوقت ترک نمیکرد و بعد از نماز نیز تا دعا و زیارت عاشورا را نمیخواند از اتاقش بیرون نمیآمد.
پدرش که به مسافرت رفته بود، برای بار سوم، عزم جبهه کرد. به خاطر قولی که به پدرش داده بود قرار بود تا آمدن او به جبهه نرود ولی قبل از آمدن پدر گفت میخواهم به جبهه بروم. به احمد گفتم: «مادر جان یادت نیست چه قولی به بابا دادی؟» گفت: «یادم هست» گفتم: «نمیگذارم بروی» گفت: «نمیگذاری؟ ۴۰ تا دختر را در خرمشهر زندهزنده زیرخاک کردند، من باید بروم جواب آنها را بگیرم» گفتم: «کسی دیگری نیست که این کارها را بکند؟» گفت: «چرا هستند؛ ولی من هم باید بروم»
قدش خیلی بلند بود، زیر آیینه و قران که ردش میکردم، نمیتوانستم دستم را بالای سرش بگیرم. گفتم: «مادر جان سرت را کمی پایینتر بگیر تا بتوانم ببوسمت و زیر قرآن هم رد شوی» سرش را پایین آورد و گفت: « مادر، بیا، هر چه میخواهی مرا ببوس» وقتی خداحافظی کرد و رفت، خودم هم راه افتادم و به بسیج رفتم. آنجا که مرا دید گفت: «چرا به اینجا آمدی» گفتم: «دلم تنگ میشود، برای خداحافظی آمدم» در آخرین لحظه که در ماشین بود، گفتم: «مادر میخواهم ببوسمت!» سرش را از شیشه ماشین بیرون آورد و دوباره بوسیدمش و رفت…