ده‌پانزده روز گذشته بود که نامه‌ نوشت. سفارش‌هایی کرده بود. شب سی‌ام اسفند تماس گرفت. به او گفتم: «امیدت بودم که به خانه بیایی» گفت: «نه مادر جان نمی‌توانم بیایم» بعضی از رفقایش قبلاً می‌گفتند که اگر احمد برگشت و شهید نشد، دیگر شهید نمی‌شود. دوستانش که برگشتند. گفتند: «احمد جبهه ماند» چند روز بعد خبر شهادتش را آوردند. بعد از شهادتش زیاد خوابش را دیدم. اوایل، دو ماه و نیم شد که خوابش را ندیدم. التماس می‌کردم که احمد خودت را نشانم بده که کجا هستی! و بدنت کجاست؟ چون پیکرش را هنوز نیاورده بودند. در خواب دیدم که سوار دوچرخه‌اش شده بود و در کوچه می‌رفت. گفتم: «مادر خیلی می‌خواستم ببینمت» پیاده شد و دیدمش و باز رفت. دوباره تا چند ماه خوابش راندیدم که به آقای نبی‌پور گفتم: «می‌خواهم خواب پسرم را ببینم» ایشان هم سفارش‌هایی کرد. آن‌ها را انجام دادم و مدام در فکرش بودم. تا اینکه یک روز بعد از برگشت از روضه به خانه آمدم و بعدازظهر خواستم کمی استراحت کنم و خوابیدم. خواب که رفتم درب اتاق باز شد و کسی آمد دم در گفتم: «محمدحسین؟ تویی؟» گفت: «محمدحسین نیستم» گفتم: «ابوالفضل؟» گفت: «ابوالفضل هم نیستم» گفتم: «کی هستی شما؟» گفت: «مادر احمدم! احمد» همین‌که گفت احمدم کنارم نشست و در آغوشش گرفتم و بنا کردم به بوسیدنش. گفتم: «کجایی مادر که این‌قدر داد می‌زنم و جوابم را نمی‌دهی» گفت: «مادرم، کربلا هستم. برای خودم و شما زیارت می‌کنم» گفتم: «آنجا، چه می‌خوری مادر؟» چیزی دستش بود که کف دستم گذاشت و دستم را بست. گفت: «این شام ماست مادر!» و رفت. با گریه و ناله از خواب بیدار شدم. بچه‌هایم آمدند اطرافم را گرفتند. تلاش کردند آرامم کنند. مشتم را که باز کردم تکه‌هایی از تربت سیدالشهدا در دستم بود …»