او حتی می‌دانست که نماز آخرش است، یکی از دوستانش که به تازگی در گلستان شهدا دیدیم می‌گفت« از سمت عراق داشت خمپاره می‌آمد، گفتم آقا سعید، از سنگر بیرون بیا و ببین چطور دارد خمپاره می‌آید، گفت، این نماز آخرم است، بگذار دل‌چسب بخوانم» خمپاره آمده بود و تا سینه‌اش سوخته بود، صورت و چشمش هم سوخته بود و دستش هم تقریباً قطع شده بود، در پاتک‌های عملیات فاو شهید شد. می‌خواستم فرزند عزیزم برای اسلام باشد مادر شهید می گوید : من اصلاً به او نگفتم نرو، برخی از فامیل می‌گفتند چه طور دلت آمد جوان رعنا را بفرستی؟ گفتم که مادر هر چه دوست دارد برای فرزندش می‌خواهد اما از اسلام عزیزتر چیزی هست؟ و من می‌خواهم عزیزم برای اسلام باشد، بعد از شهادت هم حضور ایشان را برای خود حس می‌کنم، خداوند گفته است که شهیدان زنده‌اند، بله خیلی کمک حال و راهنمای ما است.